




مام وطن
به عشق مام میهن شعر خواندم سخن از پاکی این عشق راندم
صدای کف زدنها را شنیدم حضور عشق را هر لحظه دیدم
گلوی پاک جـــانان آفرین گفت به تشویقم سرودی دلنشین گفت
بسی یاران که دستم را فشردند مرا تا ماورای عرش بردند
من از شادی یاران شاد و سرمست به سینه برنهادم با ادب دست
به زیر بار این شادی شکستم و در کنج دل یاران نشستم
که ناگه از میان جمع یاران جوانی خسته دل اما سخندان
به لبهایش گل لبخند پیدا به چشمانش هوای پند پیدا
به گوشم سر نهاد و گفت ای دوست اگر چه شعر تو شادست ونیکوست
ولی من را وطن غیر از قفس نیست کسی بر درد من فریاد رس نیست
کجا صیدی قفس را دوست دارد؟ کجا مستی عسس را دوست دارد؟
من از این خانه غم می گریزم من از این شهر ماتم می گریزم
در این ویرانه دیگر جای من نیست وطن از بهر من دیگر وطن نیست
وطن آنجاست کازاری نباشد کسی را با کسی کاری نباشد
دل دریایی ام در سینه لرزید لبم امُا، به روی دوست خندید
بدو گفتم که ای فرزانه فرزند تو داری با وطن صد گونه پیوند
وطن آنجاست کز او نام داری وجودت را ز بودش وام داری
صفای کیش و آئین تو از اوست زبان پاک و شیرین تو از اوست
وطن دامان پاک مادر توست چو تاج افتخاری بر سر توست
اگر بیمار شد بیچاره مادر نزار و زار شد ،بیچاره مادر
اگر آن قامت رعنا کمان شد بهار چهره مادر خزان شد
دگر او را نمی خوانی تو مادر شود بیگانه با مادر برابر؟
به پاس مهر مادر ،جان فشاند وگر جان باخت ،آن را فخر داند
اگر مام وطن در غم نشیند ز فرزندان خود یاری نبیند
برای نسل این فرزند ننگ است که چشم باطنش اینگونه تنگ است
چرا باید چنین حق ناشناسی؟ محبت دیدن اما ناسپاسی؟
وطن اینگونه ات با ناز پرورد ترا آزاده ای طناز پرورد
همیشه باید از او کام گیری؟ به روی دامنش آرام گیری؟
اگر اینگونه می پنداشت آرش و خود را دوست تر می داشت آرش
اگر رستم به فکر خویشتن بود وگر بابک اسیر خوار و تن بود
اگر فردوسی آن مرد سخنور رفاه خویشتن می دید یکسر
اگر میرزا تقی خان نکو نام به گنج قصر خود می داشت آرام
مصدق گر رفاه خویش می جست و دست از دامن این خاک می شست
چه میماند از وطن ای دوست ای دوست؟ اگر این رمز را یابی،چه نیکوست
شعر از شاعر گرانقدر مصطفی بادکوبه ای هزاوه ای تقدیم به آنان که فسخود را دوست دارند
آب را گل نکنیم...
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار ،کفتری می خورد آب
یا که در بیشه دور، سیره ای پر می شوید
یا که در آبادی، کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ،
تا فرو شوید اندوه دلی...
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان ،گاوهاشان شیر افشان باد!
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا، می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالادست ،
چینه ها کوتاه است مردمش می دانند ،
که شقایق چه گلی است!
بی گمان آنجا آبی، آبی است
غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود ، آب را می فهمند ...
سهراب سپهری

ديدگاهها
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد!
**********
هر که شد مَحرَمِ دل در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست در انکار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دَوّار بماند....
هستی ونیستی به بر عاشقان یکیست
امشب ز باده آتش،دل باد می زنم
دیوانه می شوم به خدا داد می زنم
ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار
بر خیز می خوریم علی رغم روزگار
با هم نوای عشق وجنون ساز می کنیم
می میخوریم ومشت فلک باز می کنیم
آنقدر در میان قفس داد می زنیم
کاتش به آشیانه صیاد می زنیم
*****************************************************
مرغان بساتین را منقار بریدند ................اوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکمخواره به گلزار چریدند.............گرگان زپی یوسف،بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند............یاران بفروختندش واغیار خریدند
**************** آوخ ز فروشنده ،دریغا زخریدار!*******************
در چین وختن ولوله از هیبت ما بود .........در مصر عدن غلغله از شوکت مابود
در اندلس وروم عیان قدرت ما بود..........غرناطه واشبیله در طاعت ما بود
***********************************************
امروز گرفتار غم ومحنت و رنجیم .......در داو فره باخته اندر شش وپنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم.....چون زلف عروسان همه در چین وشکنجیم
هم سوخته کاشانه وهم باخته گنجیم.....ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
********************جغدیم به ویرانه،هزاریم به گلزار*****************
افسوس که این مزرعه را آب گرفته ................دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می ناب گرفته ...................وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته ..................چشمان خرد پرده ز خناب گرفته
*************سالم ،شده بی مایه و صحت شده بیمار******************
دو هفته پر تلاطم را گذرانیدیم وبنده بنا به مصلحت فقط به نوشتن چند خط شعر اکتفا نمودم .پيام های شما شما عزیزان را مرور کردم که محتوای آنها کم لطفی و ترجمه دمکراسی همچنین مهر ومحبت وتبریک وشادباش وتعدادی نیز همدری و واقعیت بینی بود .
قبل از انتخابات ،هم غم همه ما شرکت تمامی فسخودیها در این امر مهم بود
تا بتوانیم فسخودی زیبا از آنچه هست را ببینیم که البته تعدادی نیز لطف نموده وبا وجود دوری راه ومشکلات شرکت کردند .البته عده ای از ما جواب لطفشان را داده وبه آنها لقب بیگانه دادیم وندانستیم که این خود ما هستیم که با فسخود وآبادانیش بیگانه ایم وتا نوک دماغمان را بیشتر نمی بینیم .
اما کاندیدهای محترم شما که همدیگر را می شناختید واز همه چیز هم خبر داشتید و معلوم هم نبود کدامیک از شما اتتخاب شوید وبا وجود این کاندید شدید
سه نفر رآی کمتر آوردند حالا بهر دلیل که خودشان بهتر از ما می دانند وسه نفر نیز انتخاب شدند .
.اما روی صحبتم با یکنفر از سه نفر کاندید انتخاب شده است :
اگر نمی توانستی مسئولیتی را بپذیری چرا شرکت کردی !
چرا به رآی وشعور مردم احترام نمی گذاری !
آیا این مردم هستند که باید انتخاب کنند یا شما دو نفر دیگر را باید انتخاب کنی ؟
نکند شما بازیچه دست دیگران ویا رآی نیاورده هاهستید واغفالتان کرده اند ؟
اگر نمی توانستی با این دو نفر کار کنی باید این احتمال را قبلا می دادی وشرکت نمیکردی!
شاید هم با دست هل میدهی وبا پا خود می کشی !
شاید هم فکر می کردی دو نفر بعدی را باید شما انتخاب کنی!
واما نصیحت این حقیر را بشنو :
حالا که نه به داره نه بباره تا شهریور ماه که سوگند بخوری ورسمآ شروع به کار کنی پس بفکر استعفاء نباش وتا آن زمان وقت تفکر داری وچنانچه تصمیم قطعی گرفتی ،فسخودیها در خدمت نفرات انتخاب شده بعدی هستند .
ادامه دارد.............................
برای آینده است ، به همین جهت تحرکات قبل و بعد آن را با توجه به اهمیت موضوع پیگیری میکنیم.
هرچند دیدگاهها متفاوت است اما هدف یکی بوده و آنهم سربلندی زادگاه عزیزمان است ولی نوع نگرش موجب تنش ها و یا به قول آقای صمیمی تلاطم های اخیر شده ،از جمله.......
1-برخی معتقدند فقط عزیزان ساکن میتوانند در باره سرنوشت روستا تصمیم گیری کنند.
2-عده ای کلیه فسخودی ها را در تصمیم گیری محق میدانند.
3-وگروهی هم شاید بخواهند تمامی هموطنان عزیزمان را جهت تصمیم گیری درباره ی روستایی از میهنشان شریک بدانند.
همه عقاید محترم است ولی جهت کم کردن اختلاف سلیقه ، به اعتقاد بنده (یکی از هزاران) با مراجعه به قانون و محترم شمردن نظر ساکنین که بیشترین تاثیر را در زندگی آنها مشاهده میکنیم، به حقوق همه احترام بگزاریم.
باشد که با آرامش بدنبال راهی برای برون رفت از این مسئله باشیم تا به وحدت مان آسیبی نرسد.
ارادتمند همه.....
.............
از صندوق عزیز (چگونه بیرون نیامد)
(چرا)
به این دلیل که چگونه نیازمند گفت وگو هم فکری رای زنی و توافق سه نفر
(ازقبل)
واعلام برنامه گروهی
به افکار عمومی و درخواست رای به لیست واحد (بود)
تمرین نداشتیم
خوب کاری نداره تمرین می کنیم
هر جامعه ای به طور حتم (حداقل) سه گرایش در خود داره
حتی در بیشتر خانواده ها هم این حقیقت وجود داره
تفاوت ها طبیعیه وغیر طبیعی نشناختن وندیدنه و یک دست خواهیه
ما به هر دلیلی وزنه محکم (در روستا) نداریم
شاهدش سینوسی بودن (اجتماعاتمون) واین ضعف بزرگیه
تنها راه غلبه به این ضعف اجتماعاته (خودخواسته)
نوبت بعد شاهد رقابت لیستهای سه نفره هستیم
(همفکران موجه وآبادی خواه)
یارگیری کنن چهار سال زود می گذره
................................
می شد ای کاش شنید
وفهمید
که زمان در من وتو
دریک جا
وبه
یک باره نگردید پدید
که بخواهیم ازهم
که
تو شو من و
مباش آنچه آمد
پدید
****************************************************
ادامه
.....................................
با ساز کوک
نواختن زیباست
به کوک ساز پرداختن هنر
بی ساز نواختن زندگیست
ساز دیگران بودن
نه سزاوار
هر صدا سازی
وچه زیبا
همنوازن
...........................
توافق بر سر مشترکات و رای زنی برای حل اختلافات واحترام به اکثریت به (ما) شدن معنا می ده
مطلق اندیشی در نهاد ما وصندوق عزیز درمان این درد (شکرخدا در اختیاره)
تسلیم صندوق عزیز شدن آدابی دارد که باید آموخت (تمرین وگفت وگو)
اگر نیاموختیم راه آبادی را بسته ایم و...
مبهم گویی در این دوره وبا این ابزار ما رو به جایی نمی رسونه
اینک سه عزیز بزرگوار شورای چهارم رو تشکیل خواهند داد شکی درش نیست
اما چه شورایی
شورایی هماهنگ یا چون گذشته نیمی از عمر شورا را در ...
تا این لحظه یک جلسه باهم نداشته اند (روزهای طلایی) وای به حال روزهای ابری
منتخبین عزیز کارشون با ما تموم شد وبی نیازن از ارتباط با ما تا نوبت بعدی
مبارک ونوش جون این اعتماد تا نوبت بعدی
(یادمون هست که گزارش ندادید قرارمون پای صندوق چهار سال دیگه)
دور از شوخی سه عزیز منتخب خوبه بزرگتری قانونی شون رو به ما نشون بدن ویک
جلسه گفتگو انجام بدن ونتیجه گفتگو رو به افکار عمومی اعلام
تا یک سنت شایسته جا بیفته
یکی ابراهیم بشه وبشکنه این تشت ناخواسته رو
ما تا نوبت بعدی چه کنیم
روی شفاف سازی و همدلی کار کنیم
که بی برنامه راه پیمایی چهارصد کیلومتری انجام ندیم
به یک توافق برسیم وپیشنهاد بدیم به مجریان محترم
شورا لباس اکثریت رو به تن داره اجازه بدیم حرف آخرو بزنه حتی بر خلاف میلمون
نبود یک وزنه با ثبات زیان زیادی تا به حال به آبادی زده
دوره ی آینده دوستداران فسخود به ترکیبی هماهنگ با برنامه وپاسخگو رای بدن
رای حقیه که واگذار می کنیم
به لیست هماهنگ ها رای بدیم والبته بهترین
برنامه ای که شدنیست ودور ازشعاره
اگر لیست ندادن وفردی عمل کردن خودمون از بینشون به یک لیست واحد برسیم (آبادی خواهان)
این چهار سال شناسایی کنیم وبعد معرفیشون کنیم تا بعد از انتخابات بدونیم چه خواستیم وچگونه
لطفا (سیصد و پنجاه عزیز) مثل روز رای گیری بیان تو میدون
تا بتونیم انتخابات بعدی با دسته گل به دیدار منتخبین عزیز بریم وجشن
پیروزی وهمدلی آبادی رو بگیریم
تا افکار عمومی ساخته نشه محاله فسخود ساخته بشه (در سایت به روی همه بازه)
مسئولین عزیز روستا افکار عمومی کم خطا میکنه احترامشو داشته باشیم
حرف آخرو همیشه باید منتخبین بزنن (شورای محترم)
افکار عمومی سمباده دستشه وبر ناصافی ها میکشه تا صاف بشه
یک نکته قابل عرض خدمت برخی دوستان بزرگوار که گاه ترجیح می دهند با نامهای مستعار از قبیل سخودی، غریبه، ايتا سخويي، چراغ خاموش و... دیدگاه ارسال نمایند:
سایت روستای فسخود از ابتدا سعی نموده با رعایت امانتداری و بیطرفی پذیرای تمام دیدگاهها و سلیقه های مختلف بوده و از این طریق بستری دوستانه برای ابراز عقاید متفاوت و گاه مخالف ایجاد نماید. که عقیده داریم این اختلاف نظر و سلیقه ها همگی از روی عشق به روستای مادری و دغدغه همولایتیها برای آبادانی و پیشرفت روستای عزیزمان است.
اما دوستان گرامی لازمه حفظ فضای همدلی و دوستی، وجود شفافیت و روراستی در انتقاد و ابراز نظر است و اولین نشانه این شفافیت و روراستی، شناخت کامل طرفین از هویت شخص مقابل میباشد.
انتظار بجایی نیست که بدون معرفی خودمان، فرد یا گروه خاصی را مورد انتقاد یا حمله لفظی قرار دهیم. که دراینصورت از ابتدا خودمان امانتداری و احترام متقابل را رعایت نکرده و از پذیرش مسئولیت سخن و انتقاد خود سر باز زده ایم.
سایت روستا در عین اعتقاد به امانتداری و احترام به عقیده های مختلف، از انتشار برخی نظرات بی نام که در آنها احتمال برخورندگی برای اشخاص وجود داشته باشد معذور است.
البته لازم به یادآوری نیست که همانند روال گذشته، نظرات ارسالی کلیه اعضاء گرامی، بدون نیاز به هیچگونه تاییدی، مستقیما در سایت قرار می گیرد.
کار مردم این دیار بیشتر برداشت محصولاتی مثل بادام و گردو و دامداری است. و آب وهوای آن کوهستانی و معتدل میباشد.
از مهمترین مراکز تفریح آن در زمستان پیست اسکی آن می باشد که در زمستان مردم زیادی از سراسر استان در هنگام بارش برف به این منطقه عزیمت می کنند.
قدمت اين منطقه به بيش از 1500 سال تخمين زده شده است. اهالی اولیه این منطقه قبلا زرتشتی بوده اند که به دلیل سیلهای ویرانگری که در این منطقه رخ داده است اهالی مجبور به ترک این منطقه شده اند . هنوز هم آثار دخمه ها و آتشکده های آنان باقی است بیشتر این اهالی قدیمی در کوه ها زندگی می کردند، با کوچ این اهالی به منطقه های مجاور روستا برای سالیانی بدون سکنه باقی می ماند.
چند سال بعد کم کم افراد دیگری از منطقه های دیگر وارد این روستا شده و به ساخت خانه و کار کشاورزی و دامپروری مشغول می شوند.
من تاکنون دوبار این منطقه زیبا را از نزدیک دیده و لذت برده ام . شما هم سری بزنید.
**********************************
و جالبتر اینکه مردم هر دو روستا در زبان محلی آن را سخود می نامند.
و احتمالا نیز ساکنان اولیه آنجا نیز همانند سخود خودمان پیرو آئین میترا که
آنها را میژ نیز می نامیده اند ، بوده اند که قبرستان آنها در روستایمان به
گور میژ معروف است که بدلیل تداخل زبان عربی و نداشتن حرف ژ
بعضآ آن را گورمیج تلفظ می کنند .
شما که از خواص گیاهان و میوه ها وطب سنتی آگاه هستی ،داروی تجویز کن
که زبانم کند و کوتاه شود که خود نیز در عذابم . می ترسم آخر از " ویجه "
کنونی یعنی سایت ویجه اخراجم کنند .لازم بذکر است آریایها برای جاها
ومکانهای خاص شان از واژه "ویجه " استفاده می کرده اند .مثل چم ویجه ،
بر ویجه و....ویا دارویی برای همسایتیها تجویز تا زبانشان باز شود بلکه تقصیر
من کمتر در نظرشان آید .
راستی می دونستی فردوسی سایت رفته مسافرت و به هیچ کس هم
نگفته حتی به حمید آقا . یه عده میگن راکت پینگ پنگ عباس آقا شکسته
ولی عده ای هم براین باورند که خودش اونو کنار انداخته که نو بمونه برای
آیندگان که اون رو جزوء عتیقه بزنن تو ویترین ،حالش رو ببرند .
آقای حسینی هم که رفته تو تیم مصلحت و به خانم وپسرش گفته از خط
قرمز عبور نکنند .که البته خانمش گاهی ندای مصلحت سوزی سر می دهد .
آقای سعیدی بزرگ هم فقط در حد معنی لغات قدیمی و به خانواده نیز
همین توصیه را دارد .که البته محمد آقا طبق اصول سایت باید بی طرف باشد .
آقا رضا امینی هم طبق معمول چرچیل وار عمل می کند و به مناسبتی
حرفش را در قالب شعر بیان می کند .
حسین مرادی هم فقط قربون ودور پهر عامو میره .
محسن هم که گاهی ندای آهای بردند سر میده وکسی به دادش نمیرسه.
آقای حسین امینی هم میگه اول از قفس خویش رها بشیم و بعد فکری به
حال سخود کنیم .
من وتو هم در بسته را داریم می کوبیم تا یه روزی خسته بشیم و سر جامون
بشینیم یا از" ویجه "بندازنمون بیرون که آخری احتمالش بیشتره .
خدمت تمام دوستان عزیز و خسته نباشید به سایتبان بزرگوار که با زحمت زياد دوباره سایت رو راه اندازی کردند که ما بتونیم از طریق ان از حال و هوای روستا و دوستان خوبمون با اطلاع بشیم و از نصایح دوست بزرگوار حسین اقا صمیمی هم استفاده کنیم ، ایکاش این عزیز مهربون هم در این مدت به قول خودش یک دکتر اساسی میرفت و وارد سایت می شد به هر حال امیدواریم که این دوست عزیز هم هرجه زودتر بهبودی کامل نصیبشون بشه انشا.....
من نیم ساعته موندم چه جوابی به اون جمله اولتون بدم که شایسته شما باشه ولی هرچه بیشتر فکر کردم کمتر یافتم
در مورد دارو باید بگم که بعضی از ناخوشیها رو نمیشه با دارو درست کرد و باید به شیوه روانشناسی و مشاوره مشکل رو حل کرد
مشکلی هم که من و شما داریم اصلا قابل درمان نیست( قابل توجه مهندس امینی) فقط برای کمتر شدن عوارضش باید اینترنتمون قطع باشه
یک مطلب هم در ادامه فرمایشات شما گذاشته بودم تو این قسمت که متاسفانه از بین رفته و قابل بازیافت هم نیست
کسی که سخنانش نه راست است نه دروغ ،فیلسوف است.
کسی که راست ودروغ برای او یکی است متملق وچاپلوس است.
کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است .
کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.
کسی که پول می گیرد تا راست ودروغ را تشخیص دهد قاضی است.
کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جاوه دهد .....است.
کسی که جز راست نمی گوید بچه است.
کسی که به خود نیز دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.
کسی که دروغ خود را باور می کند ابله است.
کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.
کسی که بر دروغش قسم می خورد بازاری است.
کسی که دروغ می گوید وخودش هم نمی فهمد پر حرف است.
کسی که مردم سخنان راستش را دروغ پنداشته و به او میخندند دیوانه است.
کسی که مردم دروغش را راست می پندارند دارای سیاست است.
کسی که اصلآ دروغ نمی گوید مرده است .
*******************************************************
ماه نخشب
این ماه ساخته دست عبداله بن المُقَنَع است که آن را به عنوان معجزهٔ خویش به مردم نشان میداد. این ماه به شکل جسمی درخشان و گرد بوده که همه شب از چاهی در نخشب بیرون میآمده است و مردم را شگفت زده مینموده. گفته شده که او با شگردی از طریق قرار دادن آینههایی عصرها نور خورشید را بطوری بازتاب میداده که از دور به صورت قرص دومی از ماه دیده میشده. ونیز گفته شده با قرار دادن دیگ فسفری درون چاه بازتابی از نور ماه اصلی را به نمایش می گذاشته است المقنع از این ساخته برای کشاندن مردم به سوی خویش برای نبرد با المهدی خلیفه عباسی بهره میبرد.
ماه مقنع قرن دوم ه . ق . تا مدت چهار ماه هر شب از چاهی که پایین کوه سیام بود برمی آورد و چهار فرسخ در چهار فرسخ روشنایی میداد
****************************************************
آخرین نامه قابیل
از زماني كه از خانه خارج شدم و مردم،هنوز نه برگشته ام و نه زنده شده ام...
هرچه تلاش ميكنم راه بازگشت به خانه را نمي يابم،من گم شده ام...
نمي توانم نفس بكشم ،آخر هوايي براي نفس كشيدن نيست چون خانه اي نيست،
نفسم در خانه جا مانده..
دهانم بسته است،سالهاست آواز نخواندم ،حنجره ام خشك است
انگار كه هرگز نوايي از آن برنخواسته
هر روز به خانه فكر ميكنم و نااميدانه جستجو........
چند وقت است كه خارج شده ام !!! ؟؟؟
خارج از خانه ،آبا و اجداد ،خارج ازخود،خارج از هر آنچه كه بود
نمي دانم .چيزي از گذشته يادم نيست .شايد كه نمي خواهم به ياد بياورم..
اصلا چه شد كه گم شدم !! ؟؟
با هر نفسي كه ميكشم يك قدم دورتر ميشوم از خانه و دلبسته تر به محيط خارج و پيرامونم. در ابتدا خاك بودم يا آب ؟؟؟
نمي دانم چه شد كه گم شدم در گذر زمان. آيا تقدير اين بود كه گم شوم و داستاني طولاني به بلنداي عمر بشر ساخته شود..؟
در اين گمگشتگي چقدر جنگيدم با همنوعانم .چقدر غارت كردم .چه كسي را كشتم ....
ادامه دارد
*****************************************************
.........ادامه
آیا غیر از این بود که خود را کشتم و رنجاندم و معذب کردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آن دست مهربانی که به من راه را نشان داد چه شد که رهایش کردم.. آیا لب آن جاده که رهایش کردم َهنوز کسی به انتظار ایستاده است؟؟راه بازگشتی هست؟
پدرم آدم و مادرم حوا اکنون چگونه در غم از دست دادن بشر زندگی میکنندَ مقصر چه کسی بود؟
غیر از این است که مقصر حسادت بود؟
من خود را گم کردم.ظرفیتم را نادیده گرفتم. بیشتر از حقم طمع کردم و باختم. آری باختم..
باختم به خود به زندگی به وجدان به آینده
بشر را ویران کردم. آینده را تباه ساختم و اسیر زمین شدم تا لحظه مرگ
با چه رویی به معبود بازگردم. او مرا می پذیرد؟ تحفه ام چیست؟ گناه
پریشانی پشیمانی
باید بروم و هرآنچه که زمین است زیر پا گذر کنم شاید آبی بیابم و آنقدر روح خود را در آن بشویم تا شاید بازگشتی باشد..
بار خدایا آبی رسان که بشویاند تمام گناهانمان را و غسل تطهیر دهد روحمان را
عفو کن مرا و بشر بعد از مرا به حق عفو و بخششت
آمین یا رب العالمین
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
******************************************************
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است
******************************************************
من به مردي وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبك سر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه مي گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد؟
اگر از شهد آتشين لب من
جرعه اي نوش كرد و شد سرمست
حسرتم نيست زآنكه اين لب را
بوسه هاي نداده بسيار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه هاي نگفته اي دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه هاي نهفته اي دارم
باز هم مي توان به گيسويم
چنگي از روي عشق ومستي زد
باز هم مي توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستي زد
باز هم مي دود به دنبالم
ديدگاني پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
مي دهندم بسوي خويش آواز
باز هم دارم آنچه را كه شبي
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او مي گفت
تكيه گاهيست بهر آلامش
زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
به خدا چيز ديگرم كم نيست
كو دلم كو دلي كه برد و نداد
غارتم كرده، داد مي خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلي آزاد و شاد مي خواهم
دگرم آرزوي عشقي نيست
بي دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مي ناليد
كه هنوزم نظر به او باشد
او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
واي بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را
*******************************************************
حضرت حافظ
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سرشت که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که؟ آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت ؟!
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست
همه جا خانه ی عشق است چه مسجد چه کنشت
ناامیدم مکن از سابقه ی لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که ، که خوب است و که زشت ؟!
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت !
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت ؟!
عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود ، بود و گر خطایی رفت ، رفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده ی مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
امروز که در دست توأم مرحمتی کن
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت ؟
*******************************************************
سهراب سپهری
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاری ست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاری ست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش بر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
********************************************************
ناصر خسرو
ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبک پرتر و پرّندهتر است؟
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟
چون به مردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟
از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟
ای خردمند اگر مستان آگاه نیند
تو از این جای حذر گیر که جای حذر است
به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است
به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است
نشود غره به بسیاری جهال جهان
که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است
گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه
سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است
هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک
بر سزای بشر و برگ سزای بقر است
جز خردمند مدان عالم را تخم و بری
همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است
بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ
نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
نبود مردم جز عاقل و، بیدانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است
نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود
جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است
گر تو از هوش و خرد یافتهای پا و پری
پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دلیل است که آن چیز ازو نرمتر است
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است
پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟
نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است
چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد
آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است
ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟
سخنت سوی خردمند محال و هدر است
وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است
نظر تیره در این راه نداند سرخویش
ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
و گرت رغبت باشد که در آئی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است
سوی آن باید رفتنت که از امر خدای
بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،
با کریمیی نسبش، تا به قیامت اثر است
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است
هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه
همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟
قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو
قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟
هر خردمند بداند که بدین حال و صفت
باب علم نبی و باب شبیر و شبر است
وگرت رهبر باید به سوی سیرت او
زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است
روی یزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تایید خدائی به درش بر حشر است
رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ
بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف اوشاید بودن که جهان را جگراست
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است
ای خداوندی کهت نیست در آفاق نظیر
رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است
خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بندهت عود و شکر است
تو خداوند چو خورشید به عالم سمری
همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
آیا ما در زندگی باید مورد انتقاد قرار گیریم؟یا نیازی نیست از ما انتقاد کنند چون ما به هر حال راه خود را می یابیم؟
آیا نیاز است از دیگران انتقاد کنیم یا اصلاْ رفتار آنها به ما ربطی ندارد؟
به نظر شما اصول انتقاد کردن و انتقاد پذیر بودن چیست؟ چرا بعضی ها به راحتی انتقاد ها را می پذیرند و بعضی ها از بازخواست شدن ناراحت می شوند؟
------ انتقاد :
یکی از مهمترین ویژگی هایی که هر فرد وانسانی و از همه مهمتر کسی که ادعای مسلمانی دارد باید نسبت به جامعه و اطرافیان خویش داشته باشد این است که نسبت به آنها بی تفاوت نباشد.
واگر عیب و نقصی از آنها مشاهده نمود آنها را در جهت اصلاح آن نقصان ارشاد و راهنمایی کند و یا آنها را به خاطر انجام کاری مورد بازخواست قرار دهد واگر در این راه پیشنهاد چاره سازی که بتواند دردی از اجتماع را مرهم باشد به ذهنش خطور نمود با سنجیدن جوانب کار ایده و تفکر خویش را به طرف مقابل یا مسئولان مربوطه ارائه دهد و با صفای دل منتظر پاسخ باشد.
- هر انسان منتقدی که واقعاً قصدش اصلاح جامعه و طرف مقابل است باید به این نکته توجه کند که اولاً باید نظر خود را بیان کند و ثانیاً با دلیلی واضح گفته ی خویش را به دیگران انتقال دهد تا بتوان مشکلات جامعه خویش را به مرور زمان حل و فصل کرد.
------ انتقاد پذیری :
اصولاً فردی که مورد انتقاد و بازخواست قرار می گیرد باید ویژگی هایی داشته باشد که بتواند با تعقل ، نظر طرف مقابل را بپذیرد ، بر روی آن بحث کند ، و پاسخ دهد. و حتی اگر کم کاری و ضعفی داشته باشد جرأت این را داشته باشد که از جامعه معذرت خواهی نماید ودر صدد رفع آن بر آید ، واین ویژگی ممکن نیست مگر با داشتن ظرفیت بالا و شرح صدر ، همان چیزی که پیامبر موسی (ع) برای روبرو شدن با انتقادها و سرزنش هایی که می دانست در کارش با آن مواجه خواهد شد از خداوند خواست: قال رب اشرح لی صدری و یسرلی امری(طه 21 و 22) پروردگارا سینه ام را گشاده گردان و کارم را برایم آسان کن.
یعنی از خدا خواست قدرت تحمل اورا زیاد کند و ظرفیت دل اورا برای تحمل آنچه بعداً در جریان عمل به یک مسئولیت سنگین با آن مواجه خواهد شد ، افزایش دهد.
- پس ما هم که می خواهیم کاری را متقبل شویم، بدانیم که حتماً در کارمان نقص هایی هست که مگر با تذکر متذکرین دلسوز نمی توانیم آنها را اصلاح کنیم.
- و دیگر ویژگی ای که باید یک فرد مسئول و انتقاد پذیرداشته باشد این است که سخنان طرف مقابل را خوب درک کند ، کمی با خودو وجدان خود کلنجار رود واگر پاسخی منطقی دارد ، ارائه دهد واگر واقعاً به این رسید که درکارش ضعف و کم کاری ، اگر چه غیر عمد، بوده است اگر شهامت این را ندارد که معذرت خواهی کند حتماً در صدد جبران آن بر آید.
به امید داشتن جامعه ای منتقد و انتقاد پذیر
به قول " گوته " شاعر بزرگ آلمانی :
برگها وقتی می ریزند که فکر می کنند طلا شده اند ...
فهرست بازبینی یک انتقاد سازنده و موثر:
1- رفتار مورد انتقاد را مشخص کنید.
2- انتقاد خود را تا حد امکان واضح و مشخص کنید.
3- اطمینان حاصل کنید رفتاری را که مورد انتقاد قرار می دهید قابل تغییر است.در غیر اینصورت از انتقاد صرفه نظر کنید.
4- از عبارت "نظر شخصی من این است " استفاده کنید و از تحمیل نظرات خود بپرهیزید.
...
...
...
و خیلی مهم انکه انتقاد را تا فرا رسیدن زمان و مکان مناسب به تعویق بیندازید زیرا انتقاد شتابزده ممکن است شما را به گفتن مطالبی سوق دهد که واقعا منظور شما نباشد و بدین ترتیب انتقاد شما شکل مخربی پیدا کند.
برای مطالعه بیشتر در این زمینه می توانید از کتابهای زیر بهره بگیرید:
1- عشق هرگز کافی نیست از بک آرون تی (ترجمه مهدی قرچه داغی)
2- هیچکس کامل نیست از وایزیتگر .هندری(ترجمه پریچهر معتمد گرجی)
بحثی در مورد انتقاد و انتقاد پذيري:
1. آيا واقعاً نيازي به انتقاد کردن است؟
2. انتقاد چه اهميتي ميتواند داشته باشد؟
يک سوال مهم ؛ چرا دربین اينقدر عمل غيبت کردن به راحتي انجام مي شود.
وارد هر خانه ، مغازه و مسجد!! و... که ميشويد اين احتمال قوي وجود خواهد داشت که از فلان شخص و فلان کارش صحبت (ويا شرعي تر) غيبت ميشود.
در واقع ميخواهم اين را بگويم که غيبت مان به نوعي همان انتقادمان از يکديگر است، و البته جالب اينکه همه ميدانيم عمل غيبت کردن در اسلام معادل چه کار قبيح و پليدي است...
---------
و اما انتقادپذيري مان:
زمانيکه که شما از کسي و يا کارش انتقاد ميکنيد در پاسخ چه چيزهايي را ميشنويد؟
شايد بگويند تقصير من نبود ، من اين کار را نکردم ، اصلاً اين کار زماني صورت گرفته که من نبوده ام و...
پس به اين ترتيب تکليف انتقاد پذيريمان نيز مشخص ميشود.
چه بايد کرد؟
بياييم و به نقش سازنده انتقاد صحيح و بجا اعتقاد داشته باشيم .لااقل يک دفعه به جاي غيبت کردن ، موضوع را خودمان بطور مستقيم یا بانوشتن مطلبی با او در ميان بگذاريم و عکس العمل را ببينيم.
حداقل نتيجه اش اين خواهد بود که گناهي به حسابمان نوشته نميشود و در ثاني شايد شخص واقعاً دليل خاصي براي انجام کارش داشته باشد ، و اين دليل بتواند ما را قانع کند ...
---------
و اما انتقاد پذيري:
اگر زماني کسي انتقادي را بر ما وکارمان وارد ساخت ، بهتر از يک دندگي ، سماجت و ديگران را مقصر قلمداد کردن اين است که حرف طرف مقابل را فهميد ، در صورتيکه اشتباه و کوتاهي از خودمان بوده ، آن را با صراحت قبول کرده و از طرف مقابل تشکر کنيم چون او قصدش اين بوده که ما کارمان را به نحو احسن انجام دهيم.
انسانها در طول تاريخ اشتباه و خطا کرده اند در حال و آينده هم همينطور خواهد بود ، اصلاً قرار نيست که انسانها اصلاً اشتباه نکنند و اين ادعا را داشته باشند که آنها اصلاً اشتباه نميکنند . پس مطمئن باشيد با پذيرفتن اشتباهاتمان خود را کوچک نکرده ايم ،
با توجه به موارد ذکر شده بهتر آن است که دست از اين محافظه کاريها و غيبت ها برداريم ، کمي جرأت و جسارت به خرج دهيم، انتقاد صحيح ، بدون غرض ، مهربانانه را جايگزين و نتيجه ي معرکه آن را شاهد باشيم.
انتقاد؛ == سازندگي،ايجاد همدلي و مهرباني، وحدت و يکي شدن ، داشتن ثواب اخروي
غيبت؛ == مخرب بودن، ايجاد کينه و کينه ورزي، پا گرفتن حسادت ، مرتکب گناه شدن
به اميد آن روزي که شاهد خوردن گوشتهاي مرده برادرمان نباشيم و به جاي آن انتقاد صحيح و انتقاد پذيري را سر لوحه کار و روابط اجتماعي مان قرار دهيم...انشالا
شاید ریز شدن در موضوع انتقاد و انتقاد پذیری کار صحیحی نباشد چون ممکن است باعث رنجش خاطر عزیزانی شود که هرگز هدف من نیست.
سلام بچه ها .. چه خبر ..از شوراها چه خبر
تو سایت که اطلاع رسانی نمیکنن .خبری ازشون نیست جلساتشون مرتب
برگزار میشه ..راستی شما تو جلسات شورا شرکت میکنید ..
و ما.... خجالت زده و شرمسار ..هیچی عباس اقا ..شورا که هنوز تشکیل نشده ..
عباس مرادی ...
یعنی چی که شورا تشکیل نشده...
اقا شما خوابید ..شورا ها دوازدهم تشکیل شد .....الان دو هفتس مشغولن
و ما شرمسار تر....
نه اقا ما بیداریم ..شوخی هم نمیکنیم ..واقعا شورای سخود هنوز تشکیل نشده ..
عباس مرادی ...
چی میگید بچه ها ..یعنی چی ...قضیه چیه ...
بابا رایس جمهور 5تا کنفراس بین المللی برگذار کرده ...با اون هجم ...با اون گستردگی..اخه موضوع چیه ...کار شکن کیه ....
و ما ...سر افکنده و مغموم.................................................. بی پاسخ ..................حرفی نداریم برای گفتن ...........................
سکوت ...........................................................................
خفقان...........................................................................
و باز هم عباس مرادی ...این بار افسرده وغمگین ...............
مایوس ونا امید..................درون خود.............خیلی سرد...........
بابا مردم اینهمه زحمت کشیدن..با هزار امید وارزو رای دادن ...
اخه یعنی چه واقعا........یعنی چه ............یعنی چه......................
و ما .....همچنان سکوت
ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی چو حیوان هر گیاهی می چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی چرا بر من و سلوی برگزیدم
به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان ها جان مجرد چو دل بی پر و بی پا می پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد چو گل بی حلق و بی لب می چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می گریزم از آن جا آمدن هم می رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند کی باشم من که من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن قلم بشکست چون این جا رسیدم
بر گرفته از دیوان شمس
جهودی و ترسايی و مسلمانی رفيق بودند. در راه حلوايی يافتند. گفتند:
- بیگاه است. فردا بخوريم. و اين اندک است. آن کس خورد که خواب نيکوتر ديده باشد.
غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نيمهشب برخاست و جمله حلوا را بخورد.
بامداد عيسوی گفت: ديشب عيسی فرود آمد و مرا بر کشيد به آسمان!
جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد!
مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بيچاره! يکی را عيسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت برد. تو محروم بيچاره برخيز و اين حلوا را بخور!
آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو ديدی! آن ما همه خيال بود و باطل!
صوفیيی گفت: شکم را سه قسم کنم. ثلثی نان، ثلثی آب، ثلثی نفس.
آن صوفی ديگر گفت: من شکم را پر نان کنم. آب لطيف است و جای خود باز کند.
ماند نفس. خواهد برآيد، خواهد برنيايد!
يکی مزينی (آرايشگري) را گفت: تارهای موی سپيد از محاسنم چين.
مزين نظری کرد. موی سپيد بسيار ديد. ريش ببريد به يک بار و به دست او داد.
گفت: تو بگزين که من کار دارم.
واعظی خلق ر ا تحريص میکرد بر زن خواستن و تزويج کردن و احاديث میگفت. و زنان را تحريص میکرد بر شوهر خواستن.
و آنکس را که زن دارد، تحريص میکرد بر ميانجی کردن و سعی نمودن در پيونديها و احاديث میگفت.
بسيار که گفت: يکی برخاست که: «الصوفی ابنالوقت (صوفی فرصتطلب است) من مرد غريبم. مرا زنی میبايد.»
واعظ رو به زنان کرد و گفت: ميان شما کسی هست که رغبت کند؟
گفتند که هست! گفت تا برخيزد و پيشتر آيد. زنی برخاست. پيشتر آمد.
گفت: رو باز کن تا تو را ببيند. که سنت اين است از رسول که پيش از نکاح يکبار ببينند.
زن روی باز کرد. واعظ گفت: ای جوان بنگر. گفت: نگريستم. گفت: شايسته هست؟ گفت: هست.
گفت: ای زن! چه داری از دنيا؟ گفت: خرکی دارم. سقايی کند. و گاهی گندم به آسيا برد و هيزم کشد. اجرت آن را به من دهند.
واعظ گفت: ديگری هست؟ گفتند: هست. همچنين پيش آمد و روی نمود. جوان گفت: پسنديده است. واعظ گفت: چه دارد؟ کسی گفت: گاوی دارد. گاهی آب کشد، گاهی زمين شکافد، گاهی گردون کشد. اجرت به او رسد.
واعظ گفت: ديگری هست؟ گفتند: هست. گفت: جهاز چه دارد؟ گفتند باغی دارد.
واعظ روی به جوان کرد و گفت: اکنون تو را اختيار است. از اين هر سه، آنکه موافقتر است، قبول کن.
آن جوان بن گوش خاريدن گرفت! واعظ گفت: زود بگو. کدام میخواهی؟
جوان گفت: خواهم که بر خر نشينم و گاو پيش کنم و به سوی باغ روم.
گفت: آری. ولی چنان نازنين نيستی که تو را هر سه مسلم شود.
وزير گفت: هزار دينار بستان، و اين حرکت که شنيدی باز مگوی!
هزار دينار بستد و گفت: ای مردم. بدانيد اين باد که وزير رها کرد، من رها کردم!
دو عارف، با هم مفاخرت میکردند در اسرار معرفت(مقام خودشان را به رخ هم میکشيدند)
آن يکی میگفت که: آن شخص که بر خر نشسته است، میآيد به نزد من. آن خدا است!
آن دگر میگويد: نزد من، خر او خدا است!!!
گفت: فرق چيست ميان جزو و جزيی و ميان کل و کلي؟
گفت: آری!!!
گفت: فرق چيست؟ آری کدام است؟
خنديد و گفت: خوش است!
آن يک، يکی را پرسيد که فلان مرد اهل است؟
گفت: پدرش اهل بود. فاضل بود.
گفت: من از پدرش نمیپرسم. از وی میپرسم.
گفت: پدرش سخت اهل دل بود!!
گفت: میشنوی چه میگويم؟
گفت: تو نمیشنوی! من میشنوم. کر نيستم. میدانم چه میپرسی.
برگرفته از
webmaster
با مردم زمانه خود
در ارتباط بودیم
در خط ارتباطی ما
مفهوم واژه ها
مصداق های مشترک درک و فهم بود
من شعر می سرودم و فکر و بیان من
با شهپرِ گشوده الفاظ بی حفاظ
پر می گشود در دل هر همزبان من
این گفتگو بگو چه ثمر دارد
مفهوم واژه ها همه امروز
مصداق های خاص دگر دارد
باید به جای تسلیتِ شوی مردگان
تبریک گفت به آنان
مفهوم واژه وطن امروز
دیگر نه کوی برزن شهر است و
شارسان
اینک وطن شده
محدودتر ز خانه من
دیوار خانه مرز وطن هاست
بیگانه ای تو در وطن من
من نیز
در مرز خانه تو
بیگانه هستم و دشمن
وقتی که لفظ "دوست" به معنای "دشمن" است
هنگام شیون است!.....
حمید مصدق
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
خوشبختی دادنی و گرفتنی نیست دیدنی و دریافتنی است.
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد.. می خرامد شب میان شهر خواب آلود .
خانه ها با روشنایی های رویایی.. یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود .
ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت.. در خروش از ضربه های دلکش باران .
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور .. نور محوی از پی فانوس شبگردان .
دست زیبایی دری را می گشاید نرم .. می دود در کوچه برق چشم تبداری .
کوچه خاموش است و در ظلمت نمی پیچد .. بانک پای رهروی از پشت دیواری .
باد از ره می رسد عریان و عطر آلود.. خیس باران می کشد تن بر تن دهلیز .
در سکوت خانه می پیچد نفسها شان .. ناله های شوقشان لرزان و وهم انگیز .
چشمها در ظلمت شب خیره بر راه است .. جوی می نالد که آ یا کیست دلدارش .
شا خه ها نجوا کنان در گوش یکد یگر .. ای دریغا در کنا رش نیست دلد ارش.
کوچه تاریک است و در ظلمت نمی پیچد .. بانک پای رهروی از پشت دیواری .
می خزد در آسمان خاطری غمگین .. نرم نرمک ابر دود آلود پنداری .
برکه می خندد فسون چشمش ای افسوس .. وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید .
پنجه اش در حلقه موی که می لغزد .. با که در خلوت به مستی قصه می گوید .
تیرگیها را به دنبال چه می کاوم .. پس چرا در انتظارش باز بیدارم .
در دل مردان کدامین مهر جاوید است .. نه دگر هر گز نمی آید به دیداری .
پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز .. با د در را با صدایی خشک می بندد .
مرده ای گویی درون حفره گوری .. بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد .
فروغ فرخزاد
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم:
عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت: میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.
پرسیدم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند، چه؟
گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خودمان بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به داخل چاله باز گردانیم.
طنزهاي حكيمانه
مردی را دیدم گاری بر خر بسته و نعلین از پای بدر آورده و برگاری نهاده و پای برهنه عقب گاری پیاده همی رود که اگر من لحظه ای کف پایم را جای پای او می گذاشتم از شدّت گرمای زمین تاول بر می آورد، به خود گفتم این شخص نه یک بار بلکه دو بار احمق تر از خر است. اوّل اینکه مرکبی رهوار دارد وپیاده همی رود، دویم اینکه پای پوشی دارد و پای برهنه طی مسیرکند.
دوستی ازمن سؤالی داشت دوش
گفتمش برگوسراپایم به گوش
گفت آیا خرتر از خر دیده ای
یا که ازاین هر دو بد تر دیده ای
گفتمش دیدم خری گاری کشان
نبود از باری در آن گاری نشان
روز گرمی در رهی بر راه بود
شخص نادانی پی اش همراه بود
گاریش خالی و خر بی بار بود
آنچه بارش بود همان افسار بود
کفش بر گاری نهاده نیم روز
آدم احمق به گرمای تموز
بود او اندر پی گاری دوان
پای لت همچون گروه ابلهان
گفتمش این شخص ازخرخرترست
بلکه از خرتر بسی افزونتر
کفش بر گاری نهاده می رود
مرکبی دارد پیاده می رود
محمد حسن لقمانی بهابادی
همسر دوک کاونتری انگلیس Godiva زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است....
روحش شاد و یادش گرامی باد.
شاید شوخی باشه
روحیه دادن به
شور جمعمون
حسین آقا دوستت داریم.
گفتهاند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول ـ امپراتور روسیه ـ به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.
امپراتور شفاعت شهبانو را نپذیرفت و به دبیر خود گفت تا در گوشۀ همان نامه تصمیم قاطع او را به لزوم تبعید افسر گناهکار، یادداشت کند:
بخشش لازم نیست ، به سیبری تبعید شود .
دبیر ـ که خود از یاران متهم بود ـ فرمان امپراتور را، هم بدان گونه که از او شنیده بود به گوشۀ نامه نوشت. اما حیله ئی در کار کرد تا افسر نگونبخت از خشم امپراتور رهائی یافت.
در فرمان امپراتور، تنها جای ویرگولی را تغییر داده آن را چنین نوشته بود:
بخشش ، لازم نیست به سیبری تبعید شود !
برگرفته از کتاب "نام ها و نشانه ها در دستور زبان فارسی" - احمد شاملو ...
´´´´´´´´´´´´,*¨¨,“¨¨*,´´´
´´´´´´´´´´´,**¨¨¨@“;“;;-…
´´´´´´´´´-,¨**¨¨¨¨“)““-““““
´´´´´´´´//,***¨¨¨¨*
´´´´´´´(,(**/*“¨““¨¨*
´´´´´´((,*/*;);*)¨¨¨¨*
´´´´´((,**)*/**/¨¨¨”¨*
´´´´,(,****.:)*¨¨¨¨¨¨*
´´´((,*****)¨¨¨¨¨¨¨*
´´,(,***/*)¨*¨¨¨¨,¨*
´´,***/*)¨*¨¨,¨*
´)*/*)*)*¨¨*
/**)**¨¨“\\)\\)
*/*¨¨¨¨,...)!))!).....,(
“,¨¨¨¨_)--“--“------/_.
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست...
(قیصر امین پور)
_____████ ____________
_____██████ ___________
____████████__________ ▌
___███____███_________ █
___██_______██__________▌
__███________█__________▌
__▌●█________█_________█
__███_______ █_________█
___██_______█________██
____________██_______██__▌
____█______██______███_ █
_____▌_____██_____████_█
__________███___█████_█_█
________███__██████__█_█
______███__████____██_█
_____███_█████_████_█
____████_██████_███_█__▌
___████_█ █__███ _█__██_▌
__█████_████_▌_█_███_▌
_█████_██___██___██_█
_█████_███████_███__█__██
_███_▌███___██____██_███
_███_▌█████___███__█__█
_████_▌▌___█__█_██████
__██████_████__▌_████
___█████_____████████
._=--███████████████
_=--=_-████████████
=--_=-_=-█████████
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~- .*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.
گروهی گرم این نجوا
که « اکنون نیک تر مردن
از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سر بردن »
گروهی بر سر ایمان خود لرزان
که « آری نیک می گوید
کنون این اژدهای فتنه در خواب است
نشاید خوابش آشفتن »
گروهی هم در این تردید و شک
آمادۀ رفتن ...
که ناگه بانگ ِ گُردی از میان ِ انجمن برخاست :
« جبان خاموش ، شرمت باد ! »
صدای گرم و گیرایش
شکست اندیشۀ تردید
کلامش دلپذیر افتاد
سکونی و سکوتی جمع را بگرفت
نفس در تنگنای سینه ها واماند
که این آوای مردانه
ز نو بر آسمان برخاست :
« جبان خاموش ، شرمت باد
تو ای خو کرده با بیداد
سحر با خود پیام صبح می آرد
لبان یاوه گو بر بند
که پیکان نفاق از چلۀ لبهات می بارد
اگر صد لشکر از دیو و ددان ِ اَژدهاک ِ بد کُنش
ــ با حیله و ترفند
به قصد ما کمین سازند
من و تو ، ما اگر گردند
بنیادش بر اندازند
هراسی در دل ِ ما نیست
ستم هایی که بر ما رفت
از این افزون نخواهد شد
دگر کی به شود کشور
اگر اکنون نخواهد شد
اگر می ترسی از پیکار
اگر می ترسی از دیوان ِ جان آزار
تو را بر جنگ ِ دشمن نیست گر آهنگ
تو و این راه تنهایی ــ که آلوده ست با هر ننگ ــ
نوید ما
ــ امید ماست
امید ماست
که چون صبح بهاری دلکش و زیباست
اگر پیمان گُجسته اژدهاک دیو خود با اهرمن دارد
برای مردم ِ آزاده گر بند و رسن دارد
دلیران را از این دیوان کجا پرواست
نگهدار ِ دلیران وطن مزداست »
میان ِ آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد :
« بلی مزداست
نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست »
نفاق افکن
ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد
و در خیل سیاهی های شب
از پیش ِ چشم ِ خشمگین ِ خلق پنهان شد
و مردم ، باز با ایمان ِ راسخ تر
ز جان و دل به هم پیوسته
با هم یار می گشتند
به جان آماده ی پیکار می گشتند ....
حمید مصدق
پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود: ای انسان زندگی کن و بدان در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید.
انسان نفهمید که خدا چه می گوید. پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را بار کند.
خداوند گفت: این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست.
زمین من آکنده از حق و باطل است. اگر حق را دیدی خورشیدت را به میان آور تا آشکارش کنی. آنگاه مؤمن خواهی بود.
اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره ی کا فران خواهد بود.
انسان گفت: من جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد.
...
انسان به دنیا آمد. اما هر گاه حق را پیش روی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد. حق دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد. پس هر بار که با حقی رو به رو شد آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند.
فرشته ها می گریستند و می گفتند: حق را نپوشان. این کفر است. اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید. انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند.
...
انسان به نزد خدا باز خواهد گشت. اما روز واپسین او یوم الحسره نام دارد...
و خدا خواهد گفت: قسم به زمان که زیان کردی.
حق نام دیگر من بود ...
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می آٰفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟
قیصر امین پور
وقتی که نمی توانیم اشک هایمان را پشت پلک ها یمان
مخفی کنیم و بغض هایمان پشت سر هم میشکند :
وقتی احساس میکنیم بد بختیها بیشتر از سهم مان است
و رنج ها بیشتر از صبرمان :
وقتی امیدها ته میکشد و انتظار ها به سر نمی رسد:
وقتی طاقتمان تمام میشود وتحمل هیچ :
آن وقت است که مطمئنیم که به تو احتیاج داریم و مطمئنیم
که تو فقط تویی که کمک مان میکنی :
آن وقت است که تو را صدا میکنیم و تو را میخوانیم :
آن وقت است است که تو را آه میکشیم . تو را گریه میکنیم
و تورا نفس میکشیم :
وقتی تو جواب میدهی دانه دانه اشک هایمان را پاک میکنی
و یکی یکی غصه ها را از دلمان بر میداری :
گره تک تک بغض هایمان را باز میکنی و دل شکسته مان را بند
میزنی :
سنگینی ها را بر میداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی :
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از حجم لب هایمان لبخند:
خواب هایمان را تعبیر میکنی و دعا هایمان را مستجاب :
آرزوهایمان را بر آورده میکنی . قهر ها را آشتی میدهی و
سختها را آسان تلخ ها را شیرین میکنی :
و درد ها را درمان :
نا امیدیها همه امید میشوند و سیاهی ها سفید سفید :
با آرزوی شفای همه مریض ها بخصوص شفای عاجل
برای عموی عزیزم بزرگ خاندان مرادی آقای نعمت الله
مرادی از همه شما هم ولایتی های عزیز برای سلامتی ایشان
التماس ودعا دارم :
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشهاش
گفت بنمایم ترا تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست حیرانی چرا
پا بنه مردانه اندر جو در آ
تو قلاوزی و پیشآهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرفست و عمیق
من همیترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش
گفت مور تست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر ترا تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون ترا
چون پیمبر نیستی پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش چون سلطان نهای
خود مران چون مرد کشتیبان نهای
چون نهای کامل دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
ابتدای کبر و کین از شهوتست
راسخی شهوتت از عادتست
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چونک تو گلخوار گشتی هر ک او
واکشد از گل ترا باشد عدو
بتپرستان چونک گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمناند
چونک کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود
سروری زهرست جز آن روح را
کو بود تریاقلانی ز ابتدا
کوه اگر پر مار شد باکی مدار
کو بود اندر درون تریاقزار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینهها خیزد ترا با او بسی
که مرا از خوی من بر میکند
خویش را بر من چو سرور میکند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زانک خوی بد نگشتست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحبدل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار اهل دل نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را
مثنوی مولوی
خبرهای جدیدی از هم سایتی ها دارم :
آقای حسن زاهدی رفته زرشک بچینه ولی مقدارش چون کم بوده وقول داده بود برای بچه ها بیاره ،خجالت می کشه بیاد تو سایت . بابا جان زرشک نخواستیم ، دوباره بیا
شاعر سایت هم بخاطر هوای تهران ، استعداد شعریش آلوده شده ورو آورده به
لهجه شمرونی وسخودی که باز هم دستش درد نکنه ، صحنه را خالی نکرده
عباس آقا هم از بس به طبل اتحاد محکم کوبید وکسی نشنید ،پوست طبل پاره
شده و بیخال شده و شعر نو هم نمیگه
آقای محمد سعیدی هم سایت رو راه اندازی کرد ویه عده را سرگرم کرد و برای خودش خسته کننده شد . « تموم این حرفها بهانست » کاری را که شروع کردی
تا آخر ش باید باشی . می خواستی شروع نکنی .
سرکار خانم ناهید سعیدی « تنها خانم فعال سایت » هم تمام وقتش رو داره صرف پختن اشکنه و کال جوش وشولی میکنه و میگه وقت ندارم ، قدیم ها خانم ها بجز پخت و پز هزارتا کار دیگه هم انجام می دادند ،پس بهانه شما هم قابل قبول نیست .
آقای غلامحسین حسینی هم فقط سفارش انواع غذاهای محلی را به خانمش میده و از بس شولی خورده حال نوشتن نداره ، آقا جان گاهی هم حاضری بخور هم سرحال میشی و وقت خانواده را هم کمتر میگیری .
عکاس سایت هم دوربینش را کم کرده و دیگه قصد خرید هم نداره.
آقای حسین امینی هم چون بنده مدتی غایب بودم ، نمی تونسته به کسی گیر بده پس دلیلی ندیده حاضری بزنه « آقا بیا گیر دادنت هم قشنگه »
آقای حسین مرادی هم چون قیمت کیلومتراژ بالا رفته دیگه از قطار پیاده نمیشه « آقا جان ارث خورها می خورن و.......پس بیا
آقای رضا امینی هم از داستان کوزه آب که بگذریم بدکی نبوده
آقای محسن مرادی هم جو شورا گرفته و دیگه هم اطلاع رسانی عملکرد شورا
را نمیده « آقا جان ما عادت داریم ، کاری برامون انجام ندید ،خجالت نکش ،بیا
بقیه افراد بمونه برای بعد ، چون حالش رو ندارم بیشر از این گیر بدم .شرمنده
حسین آقا این وصله ها به من یکی که نمی چسبه . من تا آخرش همه جوره هستم. نه با شولی نه با زرشکم از میدون به در نمیشم...
مقصد او جز که جذب یار نیست
.باید خوشحال بود
وتحسین کرد
شجاعت دوستانی رو که
برطبل
بیا بیا که مرا با توماجرایی هست
میزنن
جیگرمیخواد
زبان گشودن
درسرمایی که
ابری شده تاریک چون دیوار
ایستاده پیش چشمانمون
نفس کین است
پس دیگر چه داریم چشم...
ازپس
آرزوهایی دراز
به رسانه روستا رسیدیم
با
کمترین هزینه
و
بیشترین عشق
عشق اسطرلاب اسرار خداست
کم نگرفتند
دوستانی که اسم ازشون آوردی
توقع بیش از این دارن،
اما...
یه کشوری هست
که
میگن
پیشرو در
فرهنگ
مردمش خودشونو
مدیون
بالاسِکه
ایستگاهچی
کافه
قهوه خونه
و
پاتوق میدونن
فرهنگ ما گوشه گیره
از گوشه تا وسط یکی دو نسل راه
اونا که حوصله دارن می مونن
کم حوصله ها به نمیشه میخزن
نمیشه نمیشه چه کنم این...یادش بخیر
گفت وگو همراه نقد
و
نَگُرخیدن آغاز راه
تا آغاز
اونها که می مونن
نباید دنبال هندونه باشن
مواظب پشت پا باشیم
اونوقت
شاید
از رکود بدر نریم
جواب سکوت صدای بلنده
جواب شجاعت جایزه
درود بر صداهای بلند روستا
دم آقا رضا امینی وآقا محمد رضا مرادی گرم
درود بر دوستانی که با ظرف گفت وگو
باز خواهند گشت
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه
در عدم آشیانه کن
محمد آقای سعیدی عزیز
مجبورمون کردی دویست برگ املا بنویسیم کسی نمیدونست...
که این دریا چه موجی خون فشان دارد
قدیما غلطامونو میگرفتی
آلودمون کردی و....
میزاشتی بدون ایران رادیاتور ادامه بدیم
راستی
وایبرروستا درست کنی
چابکه و کارا
آخرشب همشو پاک کنیم مونده کاراشو
در صفحه وایبرچی نگه داریم
یک سیصدو پنجاهم از این خانه...
خیز کلاه کج بنه
وز همه دام ها بجه
بر رخ روح بوسه ده
زلف نشاط شانه کن
.................................
{اشعار از و اخوان} مولانا
اسم فسخود به سجل ، نام و نشان ما را بس
گردش و عشرت این دیر مغان ما را بس
پای آن نیست که همپای شما گام زنم
پویش راه شما سرو قدان ما را بس
چون تماشای شما میکنم از صفحه سایت
عکس و شعر ، ایده و آن نثر روان ما را بس
هر کسی بر حسب میل گمانی دارد
سیر افکار شما ماه وشان ما را بس
بی سبب نیست در این بین که حافظ گوید
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
گر صبا نکهتی از کوی شما باز آرد
به ره مقدم او ، پای کشان مارا بس
آقای مرادی ایده بسیار خوبیه . اگر که بقیه دوستان هم موافق هستند اعلام بفرمایند تا گروه وایبر رو تشکیل بدیم. البته بانک شماره موبایل اعضاء سایت موجود هست ولی موافقت خود اعضا برای عضویت در گروه لازمه . مطالب منتخب دوستان در وایبر هم در سایت و صفحه مربوط به آن قرار بگیرد...
دوستان لطفا اعلام نظر بفرمایید.
از اون به بعد ،
هر وقت مرده گوشیشو جا می زاشته و زن دومش زنگ مى زده
زن اولش تلفنش رو میزد به شارژ ....
یه همچین آدمایی هم هستن ....
محمد آقا موافقم