



غیور مردان فسخود
بخش اول: تفنگداران شازده مهدی قلی میرزا
پس از آنکه مقادیر قابل توجهی از املاک روستای فسخود توسط تفنگدارباشی ظل السلطان (احتمالا محمد اسماعیل خان) به شازده مهدی قلی میرزا پیشکش و طی قراردادی صلح بلاعوض می گردد، ایشان روستای زیبایمان را محل تفرج و شکارگاه خود قرار داده و به علت ناامنی های موجود، برای فراغت بال و جلوگیری از تجاوز یاغیان از بین افراد نیرومند و با جنم تعدادی را مسلح می نماید.
این افراد در زمان سکونت شازده در روستا مامور پاسداری و حفاظت وی و در غیاب او نیز وظیفه حراست و دیده بانی و مدافع منافع عموم روستائیان بوده اند. در بعضی مواقع نیز برای امرار معاش و تامین خانواده به صیادی می پرداختند. از هر یک از آنان خاطراتی نقل شده که بیانگر قدرت ، لیاقت و جسارت ایشان است...
در داستان حمله سواران ضرغام السلطنه بختیاری به فسخود گوشه ای از شجاعت برخی از آنان را روایت کردیم و قصد داریم سلسله وار به معرفی مابقی آن دلیرمردان بپردازیم.
قسمت اول؛ عباس نایب
ولی اله امینی فرزند عباس نایب ساکن روستای کمشچه علیا از قول پدر نقل می کند:
روزی در رَف کال کوهی در پاجِن آو (پاژن آب) به نیت صید شکار کمین کرده بودم.
همانگونه که مطلعید در پاژن آب کوهی وجود دارد که از یک طرف دارای ارتفاعی حدود یکصد متر و از طرف دیگر که سرازیر به چاه سرخ می شود بیش از یک کیلومتر ارتفاع دارد.
به یکباره سوارانی را دیدم که از گُدار چاه سرخ وارد شده اردویی برپا نموده و مشغول بریان کردن گوسفند شدند. از نحوه ورود و اسکان و همچنین تعداد نفرات که حدودا متشکل از بیست سوار می شدند یقین حاصل کردم اینان یاغی اند.
با دیدن آن صحنه ناراحت شدم که چرا باید دسترنج مردم اینگونه چپاول شود و امید و آرزوی یکسال زحمت ایشان صرف عشرت یکروزه غارتگران شود. از شدت خشم به سمت آنها تیری شلیک کردم بلوائی به پا شد یاغیان از ترس محاصره شدن و بیشتر به خاطر عدم شناخت منطقه متواری شدند.
اطمینان داشتم که از آن فاصله نه تیر به مقصد میرسد و نه در صورت اصابت به هدف موجب آسیب و صدمه ای می شود و اگر عاقلانه فکر می کردم هیچگاه سلاح خود را نیز به سمت آنها نمی گرفتم ولیکن در آن شرایط تحت تاثیر خشم و غضب خود قرار گرفته و برای تسلی دل ، آن عمل را انجام دادم که خوشبختانه مردد شدند و به فکر مقابله بر نیامدند ، که به حمداله بخیر گذشت.
به سبب آنکه از محل اختفایم به کل منطقه اشراف داشتم پس از اطمینان از خروج کامل آنان به چاه سرخ رفتم. یاغیان که از ترس با عجله فرار کرده بودند اموال سرقتی که متشکل از تعدادی گوسفند و مقداری لوازم منزل بود را رها نموده بودند.
غنائم را طی چند روز به کمشچه منتقل و بین روستائیان بی بضاعت تقسیم کردم و در پاسخ به سوال روستائیان در مورد علت بذل و بخشش ، آنها را تحفه و پیشکش شازده به آنان عنوان کردم. ایشان که بنده را مسبب شادی خود می دیدند دعایی نثار اجداد بنده حقیر و شازده قجری نموده و بیش از آن پیگیری نکردند. بنده نیز در مورد اتفاق رخ داده با احدی صحبت نکردم.
چهار سال بعد ...
اواخر تابستان بود ، هوا رو به سردی می رفت. شبگیر کرده و در همان رَف کال خوابیدم تا شاید سحرگاه شکاری برای خوردن آب به چاه سرخ بیاید و آن را صید کنم تازه چشم هایم گرم شده بود که احساس کردم شبهی بالای سرم است. خواستم بلند شوم که ناگهان مشاهده کردم دو نفر لوله ی سلاحشان را روی گونه هایم گذاشته اند، نزدیک بود از ترس غالب تهی کنم.
بعد از تفتیش دستهایم را از پشت بسته و از کوه پایین آمدیم ؛ آنها سواره و من پیاده در حالیکه با طنابی بسته شده بودم به دنبال خود می بردند. هر چه فکر کردم علتی برای دستگیری خود نیافتم آنها نیز هیچ سوالی را پاسخ نمی گفتند.
نزدیک صبح بود به باقر آباد رسیدیم در آنجا چادری برپا بود مرا نزد شخصی که وی را خان صدا می زدند بردند خان متعجب سراپای من را برانداز کرد ، با همان حالت خشمگین نهیبی زد و گفت : تو همان کسی نیستی که چهار سال پیش به سمت ما تیراندازی کرده و عیش ما را بر هم زدی ؟
من که تازه متوجه قضیه شده بودم منکر ماجرا شده و خود را فردی صیاد و تهیدست معرفی کردم.
خان که گوئی حتم داشت من همان شخصم و منتظر دستگیریم بود فرمان حرکت داد هرچه اصرار کردم افاقه نکرد. نیمروزی دیگر راه پیمودیم و دیگر رمقی در بدن نداشتم فکر و خیال امانم را بریده بود و هر لحظه ، نحوه مجازاتی که در انتظارم بود را مرور می کردم...
ناگهان ترفندی به ذهنم خطور کرد؛ گفتم من از تفنگچیان ظل السلطانم و حسب امر شازده مهدی قلی میرزا چند سالی است روی این کوه دیده بانی می کنم از قضیه ای که میگوئید بی خبرم ولی اطمینان دارم حال که مامور جایگزین بنده بیاید و مرا نیابد از روی رد شما را پیدا کرده و آن موقع دیگر حساب شما با ظل السلطان است، ولی در غیر اینصورت می توانم به شرط آزادی و دریافت جیره بازگشت صحبتی از شما به میان نیاورم که اینگونه شاید در امان باشید.
آوازه قدرت و شوکت ظل السلطان در اصفهان چنان پیچیده بود که کسی قدرت تعرض به جیره خواران وی را نداشت چه رسد به عمال و تفنگچیانش.
خان از نحوه سخن گفتن من یکه خورد و چون به حساب خود مجازات و تنبیه مرا کافی و لزومی نمی دید بی جهت خشم ظل السطان را بر انگیزد گفت : رهایش کنید ولی لوله تفنگش را پر از کهنه کنید و سیخ آن را بردارید تا نتواند آنها را خارج کند.
جالب است بدانید در جیره غذایی آنان نان نبود و با مغز بادام و مویز که هر کدام توبره ای از آن را بر دوش داشتند ارتزاق می کردند. چند مشت نیز به من داده و روانه ام کردند.
از شدت ضعف و خستگی دو روزی طول کشید تا باز گردم. خانواده نگران از غیبت سه روزه ام مدام سوال می پرسیدند ولی من رمقی برای باز نگاه داشتن چشمهایم نیز نداشتم. با دیدن سلاحم که از کهنه و دستمال پر شده بود و اوضاع و احوال ظاهریم متوجه عمق فاجعه شدند و با شنیدن ماجرا زبان به پند و نصیحت گشودند.....
ولی اله ادامه داد پدرم بعد از شکر خدای منان با خنده گفت : آری آن خدا بیامرزی چهار سال پیش ارزش این سه روز بیابان گردی اجباری را داشت .
ولی اله امینی فرزند عباس نایب ساکن روستای کمشچه
ادامه دارد ...

ديدگاهها
اما اجازه خاموشی نداره
دم همه ی مشعل داران گرم
حسین آقا بیشتر
این درد مشترک....
گرچه باور این سطور به تصور نسل امروز هم نمی گنجه ولی ما که نسل میانه ایم و شبیه اینها را از لسان اسلاف خود کم و بیش شنیده ایم با پوست و گوشت خود لمس کرده و هیاجاناتمون همراه با نحوه ی این نقل ها به نوسان میاید بطوری که گاه دچار خشم یا ترس و گاه لبریز از شوق میشیم که بله چنین رادمردانی هم در سالهایی نه چندان دور در چند قدمی ما می زیسته و چه مشقاتی را به جان می خریده .
بله ، هیچگاه زمانه از مردان بزرگ ، جسور ، شجاع و فقیرنواز خالی نخواهد ماند گرچه به چشم ما نمیآیند.
با ارادت فراوان از نگارنده ی سطوری که تحت عنوان "غیور مردان فسخود " آمده و دو چندان تشکر و قدردانی از بانی این سایت آموزنده و مفید.
موفق و در پناه خداوند سبحان بسلامت باشید.
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.
میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن .
خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود .
حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟
چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد .
1- مار خالخالی
2- یوزپلنگ تیزپا
3- کلاغ راستگو
اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.
اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد :آی دزد ،دزد .کمکم کنید،دزد همه ی پولامو برد، بدبخت شدم.
یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه .
نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است .
قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.
همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.
برگرفته از بیتوته
زنـــــــــــــــــدگی ، خاطر دریایی یـک قطره ، در آرامش رود
زنـــــــــــــدگی ، حس شکوفایی یــــک مزرعه ، در باور بذر
زنـــــــــــدگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگـی ، ترجمه ی روشــن خاک است ، در آیینه ی عشق
زنـــــــــــــــــــدگی ، فهــــــــــــــــــــــــــم نفهمیدن هاست
زندگی ، ســــــــــــــــــــــــــــــــهم تـــــــــــو از این دنیاست
زنـــــــــــــــــــــــــدگی ، پنجره ای باز به دنــــــــــــیای وجود
تا کـــــــــــــــــــــه این پنجره باز است ، جهانی با ماست
آسمان ، نـــــــــور ، خدا ، عشـــــــق ، سعادت با ماست
فــــــــــــــــــــــــــــرصت بازی ایــــــــــــــــن پنجره را دریابیم
در نبیندیم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه نـــــــــــــــــــــور
در نبندیم بـــــــــــــــــــــــــــه آرامش پــــــــــــــر مهر نسیم
پــــــــــــــــــــــــــــــــــرده از ساحت دل ، بـــــــــــــــــرگیریم
رو بـــــــــــــــــه این پنجره با شوق ، ســـــــــــــلامی بکنیم
زندگی ، رســــــــــــــــــــــــــم پذیرایی از تقدیــــــــــر است
ســـــــــــــــــــــــــــــهم من ، هــــــــــــــــــــر چه که هست
مــــــــــــــــــــــــن به اندازه این ســــــــــــــهم نمی اندیشم
وزن خـــــــــــــــوشبختی مــــــــــــــن ، وزن رضایتمندیست
شـاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدگی شــــــــــــاید ،
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر پدرم بود ، کـــــــــــــــــــه خواند
چای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر ، کـــــــــــــه مرا گرم نمود
نـــــــــــــــــــــــــــــــان خواهر ، کــــــــــــــه به ماهی ها داد
زنــــــــــــــــدگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمـــــــــــزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زنــــــــــــــــــدگی ، خاطـــــــــــــــره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمـــــــــــــــــــــــــــدن و رفتن مــــــا ، تنهایی ست
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن دلـــــــــم می خواهد ،
قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر ایــــــــــــــــــن خاطره را دریابم
شاعر : کیوان شاهبداغی
خدمت آقای مرادی
بابت شعر زیبای آوای روستا سپاس گذارم دست شمو درد نکره
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. ”
مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ”
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده میشدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد
بوی عید امسال به واسطه ی خبر مسرت بخش بازگشایی مجدد سایت زودتر از پیش مشامم را نوازش کرد
دست اندارکاران بی ادعای ممنون که هستید
واقعا کمبود یک رسانه جمعی بیش از پیش حس میشود
انشاله تجارب قبل مسبب رونق و اتحاد بیشتر بشه
و اما هم ولایتیهای عزیز
منزوی ، گوشه نشین ، ذهن پریشان تا کی !؟
متواری شدن از ، غیره و خویشان تا کی !؟
زمستان رفت باسردی وبرفش بهار امد گل وسنبل به دستش
بهار امد بروید سبزه وگل بگوش اید صدای جغد وبلبل
صدای جغد شوم از سر بدر کن به اواز خوش بلبل نظر کن
بهار امد زمین شد لاله باران دعا وسبزه ها تقدیم یاران
0